هادی دایی دسته گلم چگونه کشته شد؟ 2


روزهای آشفته ای بر ما گذشت... از مراسم تدفین و عزاداری تا گریه های غم انگیز مامانم و بقیه ولی به راستی چرا همسرش اشکی نمی ریخت، علیرغم این که ناله سر می داد و به ناگاه از جای بر می خاست و فریاد می کشید: هادی؟ اومدی؟ هادی اومد... یا از این دست حرف ها که مو را بر اندام همه راست می کرد.


ولی من اشکی نریختم، مویه نکردم با این که خیلی هادی دایی را دوست داشتم. یعنی باور نکردم، اصلا مگر می شد که هادی دایی دیگر نباشد، از ابتدای عمرم دیده بودمش، در می زد و بدون تعارف می آمد داخل خانه و از همان بدو ورود مامانم را صدا می زد: آبجی؟ خونه ای؟


نه! امکان نداشت. هادی دایی نمی توانست مرده باشد،  نمی شد که کشته باشندش... اصلا چه کسی دلش می آمد او را بکشد؟


... یک روز در خانه زده شد، دایی دیگرم همراه یک آقای سبزه رو به خانه ی ما آمدند... آن آقا که بود؟ بازپرس ویژه قتل!


تا به حال چنین مقامی را از نزدیک ندیده بودم. ازش می ترسیدم ولی او آمده بود تا از ما سوالاتی بپرسد. آخر چندی قبل همسر هادی دایی برای پسرش که اهل درس نبود معلم خصوصی می خواست و من نامزد دوستم را که می دانستم دانشجوست و برای گذران معاش تدریس خصوصی می پذیرد را به همسر دایی ام معرفی کرده بودم و می دانستم که نامزد دوستم رفت و آمدی به خانه دایی ام داشته و حرف هایی گاه به نظر من عجیب و مشکوک بین آن ها رد و بدل شده بود ولی از آن جایی که سن و سالی نداشتم و معنی بعضی حرف ها رو نمی فهمیدم و هرگز فکر نمی کردم که همسر دایی ام اهل خیانت باشد در مورد این مسائل با کسی صحبت نکرده بودم و حتی فراموش کرده بودم.


آن آقا در مورد نامزد دوستم پرسید و من آن چه را می دانستم گفتم و موارد مشکوک را هم یادآوری کردم. از من خواسته شد به منزل دوستم بروم و نامزد دوستم را به بهانه ای به خانه امان بکشانم تا آن آقا بتواند با نامزد دوستم صحبت کند


این اتفاق افتاد و نامزد دوستم نیز بعضی مسائل را فاکتور گرفت که البته از نظر بازپرس ویژه قتل دور نماند اما چون شاید اهمیتی در سیر پرونده نداشت ندیده گرفت. اما در بین تمام این مسائل رد پای شخص دیگری دیده می شد.


من بعد از گذشت تعطیلات نوروز به دانشگاهم واقع در سبزوار برگشتم و چند روزی نگذشته بود که یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت: قاتل داییت معلوم شد... زن دایی و فلان شخص(همان شخص مشکوک) به اتفاق هم نقشه قتل را کشیده و اجرا کرده اند...


درست نفهمیدم چه گفت و من چه شنیدم فقط همان دم خود را به خیابان رساندم و روزنامه ای تهیه کردم و خواندنی ها را خواندم و تازه آن موقع بود که درک کردم چه بر سر هادی دایی عزیزم آمده...


کم کم ناله هایم بلند و بلندتر شد تا به فریاد تبدیل گشت. دوستانم نمی دانستند چگونه باید مرا آرام کنند. دست خودم نبود. بعد از بیست روز تازه باورم شده بود که هادیی دایی من چه مظلومانه از بین ما رفته است...


دوستان عزیزم خود را به یکی از اساتید روانشناسی رساندند و ایشان هم آمپول آرام بخشی برایم تجویز نموده و به بچه ها سپرده بود مجلسی مختصر جهت همدردی با دوستتان برگزار کنید. بهتر می شود...


و دوستان همان گونه عمل کردند و من با دیدن ظرف خرما و حلوا، دوستانی که از خوابگاه های دیگر برای همدردی با من آمدند و شنیدن صدای آرام بخش قرآن بهتر شدم.


شبانهنگام زمانی که همه خواب بودند یکی از دوستانم مرا به روی پشت بام خوابگاه کشاند و سرم را روی شانه اش نهاد و گفت: گریه کن تا سبک شی... و من اشک ریختم و او از برادرش گفت که چگونه در سن بیست سالگی به بهانه ای واهی کشته شده بود و هرگز قاتلش معلوم نشده بود!




هادی دایی دسته گلم چگونه کشته شد؟

تعطیلات عید شروع شده بود، مامانم موهایش را حنا گذاشته بود و همه در تب و تاب فرا رسیدن عید نوروز بودیم. زنگ در حیاط که زده شد از پشت پرده به آقای سیاه پوشی که مشغول حرف زدن با مامانم بود را دیدم و از همان فاصله تشخیص دادم که پدر زن هادی دایی است. پشت اتومبیلش یکی دو صندوق میوه بود. بعد از چند دقیقه ای مامان در را بست و متفکرانه به داخل آمد.


پرسیدم چه شده؟ مامانم گفت: هادی داییت از دیشب خانه نرفته... همه تا لحظه ای که پدرم از سر کار آمد در فکر بودند و مامانم طبق روال همیشه که می خواست خبری به بابا بدهد اجازه داد که غذا صرف شود و پس از رفع خستگی به بابا موضوع را گفت. پدرم شماره ی خانه پدر زن هادی دایی را گرفت. من از نیمرخ پدر، شاهد تغییر رنگ ناگهانی چهره اش شدم. سرخ و سپس انگار کبود. دلم ریخت. تماس که قطع شد هرچه مامانم پرسید چه شده پدرم طفره رفت و دمی نگذشته بود که به هوای کاری از منزل بیرون رفت. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مامانم نیز به حمام رفت تا حناهای سرش را بشوید ولی واگویه هایش را از پشت پنجره حمام می شنیدم. نگران بود و با خود ناله می کرد.


تا غروب موش و گربه بازی ادامه پیدا کرد و هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت تصادف کرده و بیمارستان است. برادرم چیزی می گفت و از تماس های تلفنی که می شد چیز زیادی دستگیرمان نمی شد. چه خبر بود؟ چه اتفاق شومی افتاده بود که از ترس حال مامانم کسی جرات بر زبان راندنش را نداشت؟ تا این که از طریق زن داداشم من متوجه شدم که هادی دایی کشته شده! ... کشته شده بود! ... دایی من! هادی دایی من! نکند خواب می دیدم؟


تا این که مثل همیشه حسین برادر بزرگم ماموریت یافت تا خبر شوم را به مامانم بگوید. چند لحظه ای با شخصی موهوم تلفنی صحبت کرد و سپس به چشمان منتظر مامانم نگاه کرد و گفت: مثل این که بیمارستان است. مامان گفت: کدام بیمارستان؟ همین حالا برویم دیدنش. باز حسین گفت: نه بیمارستان هم نیست... اصلا معلوم نیست کجاست؟ مامانم گفت: یعنی چی که معلوم نیست... بیمارستان نیست؟ پس کجاست؟ دمی اندیشید و ناگاه با زجه ای جگرخراش فریاد زد: حتما سردخانه است... آره حسین؟ سردخانه است؟...


و دیگر چه بگویم که چه گذشت بر ما؟ چه لحظات سختی. چه ساعات کابوس واری...


هادی دایی گلم از دست رفته بود. کشته شده بود. مگر چه بدی کرده بود؟ اصلا مگر هادی دایی بلد بود بدی کند؟...


ادامه دارد...

عقدکنان خواهرم

خواستگاران رنگارنگ در خانه را می زدند و هر یک با شغلی و طبقه اجتماعی گوی سبقت را از هم ربوده بودند. خواهرم اما هر کدام را با دلیلی رد می کرد و البته گاهی توسط پدرم رد می شدند.


در طول یک هفته دو یا سه روز خواستگار در خانه بود و البته زمانی که خواستگار می آمد همه باید از خانه تار و مار می شدند. فقط مامان می ماند و من که در اتاق می ماندم و خواهرم.


آن قدر آمدند و رفتند تا بالاخره قرعه فال به نام شوهر خواهر فعلی افتاد و به سلامتی خواهرم ازدواج کرد. از این بابت خیلی خوشحال بودم و همیشه از این که شوهر خواهرم به خانه ی ما بیاد و کمی نشاط و سرزندگی و تنوع به زندگی تزریق شود، ذوق می کردم.


مراسم عقدکنان آن ها که در خانه ی خودمان برگزار شد خاطره انگیز بود و من از دیدن و تماشای خواهرم که آن روز بسیار زیبا شده بود سیر نمی شدم.


اقوامی از تهران به خاطر عروسی خواهرم به مشهد آمدند و خودمان اتاق عقد را تزئین کردیم. همراه خواهرم به آرایشگاه رفتم و برای اولین بار از نزدیک شاهد آرایش یک عروس خانم شدم.


فردای آن روز هم در تالار قصر شیرین شادی این اتفاق را جشن گرفتیم و کنار تمام خاطراتم، به زمین خوردن خودم بیشتر در یادم مانده. از درد اشک می ریختم و چشمانم را می مالیدم که ناگاه  چشمم در آینه به خودم افتاد، اندک ریملی که به مژه هایم خورده بود، همراه اشک به گونه هایم سرازیر شده بود و قیافه ی وحشتناک و در عین حال خنده داری پیدا کرده بودم...


فقط خدا رو شکر این وقایع کنار سرویس بهداشتی اتفاق افتاده بود و کسی شاهد این صحنه های خنده دار نبود.


دوران عقد خواهرم شروع شد که البته برای خواهرم دوران چندان شیرینی نبود. زیرا وقتی یک برادر بزرگ تر از خودت داشته باشی که احساس بزرگی و تعصب و غیرت می کند جایی برای عسلی بودن دوران عقد نخواهد ماند....

هادی دایی

هادی دایی، خدا رحمتش کنه. کوچک ترین دایی ام بود.چقدر مهربان و دوست داشتنی بود، قدبلند و لاغر، با موهای لخت و چشمای زاغ. چقدر ما دوستش داشتیم


او هم خیلی لطف داشت و به خانه ی ما زیاد سر می زد و ساعت های متمادی با بابا مشغول حرف زدن می شد.


با تمام سادگی و حرف زدن عامیانه اش، شخصیت خاصی داشت. یادم می آید هر بار که سوار ماشین پیکانش می شدیم و هی می گفتیم تند برو هادی دایی، تند برو! او به حرف ما گوش می کرد و ذوق و شوق کودکانه ی ما او را شاد می کرد.



هر بار که هر کدام از ما را می دید سکه ای یک تومانی یا دو تومانی کف دستمان می گذاشت و می گفت هرچی دوست داری بخر!


از مراسم و تالار عروسیش صحنه های مبهمی به یاد دارم. از لحظه ی عروس برون که وقتی وارد اتاقی شدم که عروس خانم آنجا بود، ده ها خانم چادر مشکی به سر را دیدم و همان جا فهمیدم که یافتن مامانم امریست محال.




با تمام قلب پاکش انگار دنیا با او سر سازگاری نداشت، چون در سن 36 سالگی، توسط دوست نزدیکش و همکاری همسرش کشته شد و داغی بزرگ بر دل همه ی ما گذاشت.


روزی که این اتفاق افتاد، جزو بدترین روزهای زندگیم بود...






خانم جان

خانه ی خانم جان برایم همیشه دنیایی از رازها بود خصوصا زیر زمین خانه که مواقع بیکاری معمولا آنجا بودم و سر صندوق قدیمی خانم جان می رفتم و  آلبوم های قدیمی تا تکه پارچه های قشنگ و گلوله های رنگارنگ کاموا ساعت ها مرا به خود مشغول می کرد.


حیاط خانه ی خانم جان هم برایم جذاب بود و بعد از ظهرها که خانم جانم زیر باد خنک پنکه چرت می زد من کنار باغچه لوبیا می کاشتم و با مورچه ها بازی می کردم، لب حوض می نشستم و حرکت ماهی های قرمز را دنبال می کردم، گل می چیدم و با گربه های لب دیوار حرف می زدم یا توی بهار خواب بزرگ و فرش شده بالش می گذاشتم و ساعت ها به بازی ابرها نگاه می کردم و برای خودم تصاویری را میان ابرها مجسم می کردم و داستان می ساختم.


تا وقتی آقا جانم زنده بود باغچه ها و حوض صفای دیگری داشت و تابستان ها نوه ها توی حوض آب تنی می کردند و از میوه های رنگارنگ درختان دلی از عزا در می آوردند.


خانه ی خانم جان ساختی قدیمی داشت و همین قدیمی بودنش باصفایش کرده بود. دو اتاق و یک راهروی باریک که حکم آشپزخانه را داشت. جلوی اینها ایوانی بود و بعد راه پله ها، حیاط و زیر زمین هم با چند پله از سطح زمین جدا می شد.


خانم جان پس از فوت آقاجانم از تنهایی می ترسید و اصلا دوست نداشت تنها بماند و همیشه یکی از نوه هارا در خانه ی خود نگه می داشت و اغلب هم بچه های مامان من بودند که داوطلب ماندن می شدند. یادم است که یک بار 23 روز رنگ خانه ی خودمان را ندیدم و چقدر دلتنگ شده بودم.


البته من در طول تابستان آنجا می ماندم و در هنگام سال تحصیلی حسین یا ایرج که بزرگ تر بودند می مانند و همزمان به مدرسه ی خودشان هم می رفتند.


از همسایه های خانم جان هم  محترم خانم را به یاد دارم که زن بزن بهادری بود ولی مهربان بود و بعد از هر دعوای مفصلی که با همسایه ها می کرد قلیانش را چاق می کرد و خبرشان می کرد تا با هم چای بنوشند و قلیان بکشند و کله پاچه مردم را بار بگذارند.


از بین مغازه دارها هم بقالی محمود و آقا ولی که خیلی پیر بود را به یاد دارم.


همیشه از خانم جان یک تومن می گرفتم و از محمود آلاسکا می خریدم و چقدر کیف می کردم ولی معمولا خانم جان به هوای این که فقط یک گاز از آلاسکایم بزنم نصفش را می خورد...


از مهمانی های خانم جان هم هرچه بگویم کم است... روضه های ماهانه، پاگشای دختر پسرهای تازه ازدواج کرده فامیل و دوره های فامیلی


عجب روزهایی بودند...



ادامه دارد...