پدر بزرگم با این که خیلی مهربان بود ولی جذبه و جبروت خاص خود را داشت. من او را با عینک قاب مشکی ذره بینی و کلاه خاکستری رنگی به خاطر می آورم که هر از گاهی برایم تاپ تاپ خمیر را به ترکی می خواند یا شاید هم شعری شبیه تاپ تاپ خمیر بود. حصیرنِها حصیرنه، یکی دولوده میسیرنه، گالا گابیسینده ایت یاتوب، گارگا ایستیسن یا جوجه!!! راستش حتی نمی دانم معنای این شعر چیست ولی خاطره انگیز ترین شعر زمان کودکیم است. پدربزرگم را زمانی که هنوز به مدرسه نمی رفتم شاید سال 58 بود که از دست دادم ... خیلی غصه خوردم چون دوستش داشتم. به یاد دارم که یک بار آن قدر حالش خراب شده بود که همه از اون قطع امید کرده بودند ولی من صادقانه و با اخلاص تمام رو به قبله نشستم و در عالم بچگی خود از خدا سلامتیش را خواستم، نمی دانم به خاطر دعای من بود یا نه ولی او برای مدتی بهتر شد و من هنوز که هنوز است فکر می کنم دعای من بی تاثیر نبوده. سکرات موت او را به چشم دیدم ... هنوز خیره شدن چشمایش به سقف را به یاد دارم ... هنوز یادآوری آن صحنه مرا به فکر فرو می برد.
روز اول مدرسه برایم با دلهره همراه بود، وقتی برای بار چندم نام مرا خوانده بودند و من متوجه نشده بودم خانم همسایه که منتظر خواندن نام فرزندش بود خود را به من رساند و گفت: اوا؟ پس چرا نمی ری؟ دارن اسم تورو می خونن...
نیمکت های چوبی سفت قهوه ای که تکه تکه رنگشان ریخته بود منظره جالبی نبود ولی من با ذوق پشت یکی از آنها نشستم و با دختر همسایه که کنارم بود مشغول حرف زدن شدیم ولی اندکی نگذشته بود که خانم ناظم با داد و فریاد از ما خواست که به خانه برویم و شیفت بعد از ظهر بیاییم... دمق شدم ولی چاره ای نبود.
موقع برگشت به خانه، خواهرم دستم را گرفته بود و من مغموم و ناراحت به جوراب های ساق بلند سفید خود می نگریسم...
نام معلمم خانم بابااحمدی بود، به قول حافظ: هرکجا هست خدایا به سلامت دارش. معلم خوبی بود، دوستش داشتم و هرگز نامهربانی و دعوا از او ندیدم. از نحوه درس دادنش هیچی یادم نیست چون آن سال خیلی مریض شدم و بیش از آن که مدرسه بروم در خانه دوران بیماری یا نقاهت خود را می گذراندم. ولی درس جوجه، برنج را که موقع دیکته گفتنش به کلاس رسیدم خوب به خاطر دارم.
ادامه دارد...
انگار برای اولین بار بود که به دنیا می آمدم، درست نمی دانم فقط آن طور که بعدها فهمیدم و از شناسنامه ام خواندم متولد 30 تیر ماه 1353 پا به عرصه وجود نهادم و چهارمین فرزند زنده مانده از پنج زایمان مادرم بودم.البته بعد از من نیز دو پسر در خانه متولد شدند که هر دو ناخواسته بوده اند ولی خدارا شکر مرا می خواسته اند هرچند که برای بی خواهر نماندن خواهرم مرا به دنیا آورده اند.
مادر بزرگم اولدوز نام داشت ولی هر وقت اسمش را می پرسیدم می گفت: ستاره یعنی همان اولدوز به زبان فارسی...
خاطرات محوی از دوران دو الی سه سالگی ام به یاد دارم. شاید مثل خوابی در نیمه ی یک شب.
تور سبز رنگی را به یاد دارم که مادرم روی صورتم می انداخت تا از گزند پشه و آزار مگس در امان باشم. روی پاهای مادرم می خوابیدم و مادرم مرا تکان می داد و وجود آن تور سبزرنگ علامتی بود بر این که باید بخوابم.
کالسکه ام را فراموش نمی کنم که تا سالها روی پشت بام توالت در حیاط بود و من همیشه با حسرت به آن نگاه می کردم و التماس می کردم که بیارندش پایین ولی کسی به خواسته ام اهمیتی نمی داد.
ولی به خوبی به یاد دارم که یک بار برادر بزرگترم مرا در کالسکه نشانده بود و در کوچه می گرداند آن موقع محل ما بیابانی بیش نبود و بعد از خانه ی ما هیچ ساختمان دیگری در کوچه دیده نمی شد و کوچه ها همه خاکی بودند. برادرم سایه بان کالسکه ام را روی سرم کشیده بود تا آفتاب چشمانم را اذیت نکند... از دور پسری را دیدم که شلنگ تخته زنان به سویمان می آمد و به ما که رسید پس از رد و بدل کردن کلامی با برادرم ناگهان سایه بان کالسکه ام را عقب زد. اشعه مستقیم خورشید چشمانم را آزرد. البته درد من این نبود، آن چه که باعث آزردگی روح من شد این بود که چطور یک غریبه به خود اجازه می دهد دست به سایه بان کالسکه ی من بزند و مرا اذیت کند؟ اشک در چشمانم حلقه زد و گریه سر دادم و برای همیشه از آن پسر که تا سالها در همان محل زندگی می کرد متنفر شدم.
یک بار نیز برادر بزرگم حسین، در یک بعد از ظهر داغ تابستانی مرا به باغ توتی در نزدیکی خانه برد تا برایم توت بچیند. اهالی خانه در خواب و ما در باغ... و من شادمان از توت های شیرینی که خواهم خورد.
ناگاه برادرم که روی درخت تنومندی مشغول چیدن توت بود مانند یک بالش سنگین از میان شاخته ها بر زمین افتاد...
پسر همسایه دوچرخه حسین را پیش می راند و حسین در حالی که از بینی اش خون به راه افتاده بود و می گریست دست راستش را با دست دیگری گرفته بود و من که جلوجلو پیش می رفتم هر چند گاهی بر می گشتم و حسین را می نگریستم و پسر همسایه با تحکم می گفت: اِه، چرا وایمیستی نگاه می کنی؟ برو دیگه...
بقیه خاطراتم آن قدر مبهم است که تقریبا می توانم از نوشتن آن ها صرفنظر کنم. البته هرگز از لوس بازی ها و اذیت های برادر کوچک ترم که فقط پس از ده ماه از تولد من به دنیا آمده بود در امان نبودم. نه این که من مظلوم بوده باشم و توسری خور ولی هر چه بود او پسر بودو آن موقع هنوز ته تغاری محسوب می شد و برای همین نازش بیشتر خریدار داشت.
من و او و ایرج برادر بزرگترم تا سالها در میان خاک و خول کوچه ها بزرگ شدیم عین سگ پا سوخته از ساعت هفت و هشت صبح در کوچه ها می دویدیم و با بچه های همسایه بازی می کردیم
همسایه ای داشتیم که ده تا دختر داشتند و من در آن واحد با سه تا آنهای دوست بودم چون تقریبا در یک رده سنی قرار داشتیم. خانواده آن ها عشق فیلم هندی بودند و برای هر شبشان یک فیلم هندی جور می کردند و کاسه ای تخمه.
تا به سن مدرسه برسم خون دل ها خوردم از دست برادرانم ولی از کوچه رفتن و دوچرخه سواری لذت های کودکانه خود را بردم...
ادامه دارد...