مدرسه فرخی سیستانی

از شلخته بازی های کلاس اولم هیچ نگویم بهتر است که البته لازمه  و همراه اکثر دانش آموزان کلاس اول است. همیشه موقع برگشت به خانه در کیفم باز و وسایلم بی سر و سامان بود و روسریم را باید از زیر پای بقیه بچه ها بیرون می کشیدم و به سر می کردم!


از معلم کلاس دومم راضی نبودم خانم صفایی نامی بود که اخلاق خوشی نداشت و علیرغم این که من دانش آموز زرنگی بودم ولی از دیدن کتک خوردن هم کلاسی هایم می ترسیدم و از معلممان هر روز متنفر تر می شدم. حسین برادرم، هدیه ای برایم ترتیب داده بود و به ایشان سپرده بود تا به من بدهد ولی هرگز رنگ این جایزه را ندیدم و همیشه فکر می کردم که جایزه را به دختر خودش داده است و در دلم نفرینش می کردم و با غیظ می گفتم: از گوشت سگ هم حرامترش باشد!


یک بار نیز که مشغول کارهای خودش بود من که میز اول می نشستم پای تخته رفتم و با گچ های خوشرنگ مشغول کشیدن یک نقاشی کوچولو پایین تخته شدم که ناگاه حس کردم گوشم دارد کنده می شود از شدت درد و خجالت از دوستانم، گریه ام گرفته بود و کلاس و بچه ها را در پس پرده ای از اشک می دیدم.


آن سال نیز با تمام خاطراتش گذشت و سال بعد که مدرسه ای پسرانه در آن حوالی ساخته شد به نام مدرسه شهید مسعود اختری، مدرسه ی فرخی سیستانی که ویرانه ای بیش نبود  را منتقل کردند به مدرسه قبلی پسرها و چقدر من از این بابت حرص خوردم که چرا ما باید به مدرسه کهنه ی پسرها برویم. نام مدرسه ی پسرها بر سر در مدرسه ماند و از آن پس روی دفترهایم نوشتم: مدرسه اندیشه


مدرسه اندیشه نیز خانه ای استیجاری بود ولی از لحاظ قدمت به مدرسه فرخی سیستانی نمی رسید پس خانواده ها با خیال راحت تر فرزندانشان را به مدرسه می فرستادند و دیگر از سه شیفته بودن مدرسه نیز خبری نبود.


با دخترهای همسایه به نام فریبا، حوریه، مریم و فاطمه و سیمین به مدرسه می رفتیم که البته با فریبا و حوریه چندان دمخور نبودم چون از اخلاق های جلفشان خوشم نمی آمد. با آن سن کم، حرف های ناجوری می زدند که چندشم می شد.


معلم کلاس سوم خانم کوشش گران بود که خیلی دوست داشتنی می نمود و معلم کلاس چهارم و پنجم نیز خانم اشکانیان معلم کلاس بود او را نیز صمیمانه دوستش داشتم. با هم کلاسی هایم که از کلاس اول با هم در یک کلاس بودیم همچنان در یک کلاس بودیم زهره حقیقت جو، راحله رهبر، زهره شیرمحمدی (که پارسال در مدرسه دختر بزرگم دیدمش او نیز دخترش را در آن مدرسه ثبت نام کرده بود) و عربشاهی و بقیه


کلاس چهارم بودم،نزدیک عید بود که مادربزرگم (ستاره) که ما او را خانم جان صدا می زدیم همراه دایی و زن داییم به سفر زیارتی سوریه رفتند و سفر یک هفته ای تبدیل به دو هفته و بیشتر شد. زمان جنگ بود و هواپیماها در آن مرحله از جنگ امکان پرواز از سوریه از ایران را نداشتند، در این بحبوحه خانم جان عزیزم بر اثر بالارفتن فشارخونش و استعمال سیگار و هیجان و استرس، سکته مغزی کرده بود و با همین حال او را به ایران و مشهد رساندند.


روزهای قشنگی نبودند، همه اشک بود و ناراحتی و غصه، خانم جانم هوشیاری زیادی نداشت، وزن کم کرده بود، آن قدر که پر کاهی را می مانست و من چقدر غصه اش را می خوردم و تمام شادی و انتظار من برای رفتن به مدرسه راهنمایی تحت الشعاع بیماری خانم جانم قرار گرفته بود.


البته به مرور حال خانم جانم بهتر شد ولی هرگز اعصاب سمت چپ بدنش ترمیم نشد و تا زمان مرگش نتوانست از دست و پای چپ خود استفاده کند.


به یاد دارم که قبل از بیماری، در نهضت سوادآموزی ثبت نام کرده بود و دفتری و قلمی داشت، خوب یاد می گرفت و مدام مشق می نوشت و همیشه از من مداد پر رنگ می خواست چون اعتقاد داشت مداد کمرنگ به درد نمی خورد و مثل "آب دهن مرده" می نویسد!




ادامه دارد...