هادی دایی

هادی دایی، خدا رحمتش کنه. کوچک ترین دایی ام بود.چقدر مهربان و دوست داشتنی بود، قدبلند و لاغر، با موهای لخت و چشمای زاغ. چقدر ما دوستش داشتیم


او هم خیلی لطف داشت و به خانه ی ما زیاد سر می زد و ساعت های متمادی با بابا مشغول حرف زدن می شد.


با تمام سادگی و حرف زدن عامیانه اش، شخصیت خاصی داشت. یادم می آید هر بار که سوار ماشین پیکانش می شدیم و هی می گفتیم تند برو هادی دایی، تند برو! او به حرف ما گوش می کرد و ذوق و شوق کودکانه ی ما او را شاد می کرد.



هر بار که هر کدام از ما را می دید سکه ای یک تومانی یا دو تومانی کف دستمان می گذاشت و می گفت هرچی دوست داری بخر!


از مراسم و تالار عروسیش صحنه های مبهمی به یاد دارم. از لحظه ی عروس برون که وقتی وارد اتاقی شدم که عروس خانم آنجا بود، ده ها خانم چادر مشکی به سر را دیدم و همان جا فهمیدم که یافتن مامانم امریست محال.




با تمام قلب پاکش انگار دنیا با او سر سازگاری نداشت، چون در سن 36 سالگی، توسط دوست نزدیکش و همکاری همسرش کشته شد و داغی بزرگ بر دل همه ی ما گذاشت.


روزی که این اتفاق افتاد، جزو بدترین روزهای زندگیم بود...






خانم جان

خانه ی خانم جان برایم همیشه دنیایی از رازها بود خصوصا زیر زمین خانه که مواقع بیکاری معمولا آنجا بودم و سر صندوق قدیمی خانم جان می رفتم و  آلبوم های قدیمی تا تکه پارچه های قشنگ و گلوله های رنگارنگ کاموا ساعت ها مرا به خود مشغول می کرد.


حیاط خانه ی خانم جان هم برایم جذاب بود و بعد از ظهرها که خانم جانم زیر باد خنک پنکه چرت می زد من کنار باغچه لوبیا می کاشتم و با مورچه ها بازی می کردم، لب حوض می نشستم و حرکت ماهی های قرمز را دنبال می کردم، گل می چیدم و با گربه های لب دیوار حرف می زدم یا توی بهار خواب بزرگ و فرش شده بالش می گذاشتم و ساعت ها به بازی ابرها نگاه می کردم و برای خودم تصاویری را میان ابرها مجسم می کردم و داستان می ساختم.


تا وقتی آقا جانم زنده بود باغچه ها و حوض صفای دیگری داشت و تابستان ها نوه ها توی حوض آب تنی می کردند و از میوه های رنگارنگ درختان دلی از عزا در می آوردند.


خانه ی خانم جان ساختی قدیمی داشت و همین قدیمی بودنش باصفایش کرده بود. دو اتاق و یک راهروی باریک که حکم آشپزخانه را داشت. جلوی اینها ایوانی بود و بعد راه پله ها، حیاط و زیر زمین هم با چند پله از سطح زمین جدا می شد.


خانم جان پس از فوت آقاجانم از تنهایی می ترسید و اصلا دوست نداشت تنها بماند و همیشه یکی از نوه هارا در خانه ی خود نگه می داشت و اغلب هم بچه های مامان من بودند که داوطلب ماندن می شدند. یادم است که یک بار 23 روز رنگ خانه ی خودمان را ندیدم و چقدر دلتنگ شده بودم.


البته من در طول تابستان آنجا می ماندم و در هنگام سال تحصیلی حسین یا ایرج که بزرگ تر بودند می مانند و همزمان به مدرسه ی خودشان هم می رفتند.


از همسایه های خانم جان هم  محترم خانم را به یاد دارم که زن بزن بهادری بود ولی مهربان بود و بعد از هر دعوای مفصلی که با همسایه ها می کرد قلیانش را چاق می کرد و خبرشان می کرد تا با هم چای بنوشند و قلیان بکشند و کله پاچه مردم را بار بگذارند.


از بین مغازه دارها هم بقالی محمود و آقا ولی که خیلی پیر بود را به یاد دارم.


همیشه از خانم جان یک تومن می گرفتم و از محمود آلاسکا می خریدم و چقدر کیف می کردم ولی معمولا خانم جان به هوای این که فقط یک گاز از آلاسکایم بزنم نصفش را می خورد...


از مهمانی های خانم جان هم هرچه بگویم کم است... روضه های ماهانه، پاگشای دختر پسرهای تازه ازدواج کرده فامیل و دوره های فامیلی


عجب روزهایی بودند...



ادامه دارد...




برنامه عید نوروز

برنامه هر سال عید نوروز همین بود. برنامه عید دیدنی را می گویم. دایی بزرگم و پسر خاله ی مامانم دم دمای عید که می شد به همه ی فامیل خبر می دادند که امسال نیز چون سال های گذشته می خواهیم برنامه ی عید دیدنی را در فلان سالن کارخانه که البته هنوز راه اندازی نشده برگزار کنیم.


اکثر فامیل موافقت می کردند و هر خانواده بر مبنای تعداد افراد، هزینه ای که تعیین شده بود را می پرداخت و روز اول یا دوم عید در آن سالن همه شیک و پیک و نو و برق انداخته جمع می شدند.


از صبح تا شب این برنامه ادامه داشت و غیر از دیده بوسی و عید دیدنی و صرف ناهار و میوه و شیرینی، مسابقه و سرگرمی و رقص هم بود. بچه ها، هم سن و سالان خود را می یافتند و به محوطه می رفتند و بازی می کردند و بزرگ تر ها، به سر میزهای هم می رفتند و می نشستند و کلی صحبت می کردند.


مراسم عیدی گرفتن و عیدی دادن که همیشه داغ بود و اسکناس های نو و تا نخورده را از دست دایی ها و بقیه می گرفتیم و کلی ذوق می کردیم.


تازه عروس ها و تازه دامادها در این مراسم به کل فامیل معرفی می شدند و تازه متولدین به نمایش جمع گذارده می شدند.


میکروفون و بلندگوهایی نصب می شد که با اجرای یکی از اقوام سر زبان دار، اداره می شد و پسر  دخترهای فامیل برای تعریف جوک میکروفون به دست می گرفتند و لحظات خوشی را برای دیگران رقم می زدند.


گاهی فامیل هایی را می دیدیم که اگر این برنامه سالانه نبود، ممکن بود سالهای سال آن ها را نبینیم ولی این برنامه باعث می شد حداقل سالی یک بار کل فامیل را از نزدیک ببینیم.


البته برنامه همیشه به یک شکل نبود. گاهی در یک تالار یا رستوران، و گاهی در سوله ی یکی از همان کارخانه هایی که گفتم که متعلق به دایی بزرگم یا پسر خاله ی مامانم می شد جمع می شدیم.


گاهی برنامه موسیقی زنده توسط فامیل اجرا می شد. ممکن بود یک سال غذا به عهده خانواده ها گذاشته می شد یا بالعکس، هزینه گرفته می شد و غذا از بیرون سفارش داده می شد.


برای برنده های مسابقه، هدیه در نظر می گرفتند یا قرعه کشی می کردند و خوش شانس ها برنده می شدند.


شبانگاه همه خسته ولی پر انرژی به منزل بر می گشتند و احیانا اگر برنامه سفری داشتند فردای آن روز عازم می شدند.


زیباترین و دلنشین ترین دید و بازدیدها به این شکل رقم می خورد و من از وقتی به یاد دارم این برنامه برگزار می شده است تا همین الان و اگر خدا بخواهد همچنان ادامه خواهد داشت.





ادامه دارد...



علیرضا شهید شد

علیرضا پسر عمو احمد بود. پسری محجوب و متدین که دو سال آخر تحصیلش را در منزل ما گذراند. بقیه خانواده ی عمویم در تهران سکونت داشتند و هر سال تابستان روزهای مدیدی را تحت عنوان مسافرت به مشهد می آمدند و در خانه ما اقامت می گزیدند. البته برای من که کوچک بودم و قرار نبود دست به سیاه و سفید بزنم بد نمی گذشت. علیرضا پس از این که دیپلمش را گرفت راهی تهران شد و بلافاصله به خدمت سربازی رفت. آن موقع ها من سالهای نخست ابتدایی را می گذراندم.


روزی که دختر همسایه، دم خانه آمد تا خبر بدهد زودتر به خانه اشان برویم چون تماس تلفنی از تهران داریم، هرگز به ذهنم خطور نمی کرد شوهر دختر عمویم حامل چه خبر دهشتناک و غم انگیزی باشد.


مامان ابتدا کلی پای تلفن مثل همیشه به تعارف و حال و احوال سخن گفت و ناگهان متوجه چشمان گرد مامان شدم و پس از دقایقی که هی مامان می پرسید: تروخدا بگین چی شده؟ علیرضا چطور شده؟ و... ناگهان شروع کرد به فریاد کشیدن و اشک ریختن و گریه و زاری کردن.



بقیه ی اتفاقات خانه همسایه را ندیدم زیرا به سرعت خود را به خانه رساندم تا اولین کسی باشم که این خبر را به بقیه می رسانم. خواهرم کنج اتاق نشسته بود و نمی دانم مشغول چه کاری بود و تا مرا دید پرسید: کی زنگ زده بود؟ من هم گفتم: فلانی بود و گفت علیرضا مُرده!!! چشمان گرد شده خواهرم را که دیدم متوجه شدم خبر بد و غیر قابل انتظاری را گفته ام... خواهرم که ابتدا باورش نمی شد با شگفتی و تعجب و ناراحتی مرا سین جیم کرد و مامان که آمد علت را جویا شد و ابراز ناراحتی و غصه کرد و اتفاقات بعد از آن را تا جایی که مامان داشت به من می سپرد که نکند وقتی حسین آمد تو چلچلی ات گل کند و چیزی بگویی را یادم نیست.


فقط یادم است که وقتی حسین آمد و مامان را با چشمانی اشک بار و لباس سیاه دید هی از مامان پرس و جو کرد که چه شده و آیا کسی مرده و مامان هم جوابی نمی داد.


حسین رو به من کرد و گفت: چی شده فلانی؟ من هم که داشتم از زبان به کام گرفتن خفه می شدم در برابر سوال حسین احساس وظیفه کردم که دیگر الان وقتش است و با هیجان دهانم را باز کردم و جمله ی دو کلمه ای عین فشنگ که از لوله هفت تیر در می رود بر زبانم جاری شد که: علیرضا مُرده!!! باز هم یک جفت چشم گرد بود که ابتدا به من دوخته شد و گفت: چی؟؟؟ و پس از آن را باز یادم نیست. در کل انگار آن موقع ها خیلی دهن لق بوده ام و حرف در دهانم بند نمی شده.


بعدها فهمیدم که علیرضا شب هنگام در پادگان دچار سرماخوردگی و سردرد شده و آمپولی تاریخ مصرف گذشته با او تزریق کرده اند و او دچار تشنج و سپس مرگ شده است و صبحش که عمویم برای خبر گیری از او به پادگان می رود و از پرستار جویای حال علیرضا می شود پرستار می پرسد: کدام عیرضا؟ همانی که دیشب مُرد؟! ... عموجان یحتمل دیگر چیزی نشنیده و نقش بر زمین شده بوده.


باری تا ماه ها در باورم نمی گنجید که علیرضا را دیگر نخواهم دید و مرتبا به بابا و مامان التماس می کردم که مرا به تهران ببرند تا زیر تختخواب ها و داخل کمدها را بگردم چون مطمئن بودم من می توانم پیدایش کنم!!!




ادامه دارد...

عمه بحرینی

عمه ماشالله هر سال از بحرین به ایران می آمد البته غیر از چند سالی که از ترس جنگ نمی آمدند. ما گاهی او را عمه بحرینی صدا می زدیم یعنی عمه ای که در بحرین زندگی می کند!



ماجرای بحرین بودن ایشان هم گفتنیست و قضیه بر می گردد به چشم گیر شدن ایشان توسط شوهر عمه گرامی که برای سفری به مشهد آمده بودند و همان موقع ها ازدواج می کنند و در بحرین مشغول زندگی می شوند. خیلی ها فکر می کنند که عمه جانم بعد از رفتن به بحرین، رستگار شد ولی من به شخصه چنین نظری ندارم.


بله می گفتم که عمه هر وقت به ایران می آمد در خانه ویلایی قدیمی خود در فلکه سراب مقیم می شد و اقوام و فامیل روزی نبود که خانه را به تصرف خویش در نیاورند و عمه هم با شیرینی ها و مسقطی های بحرینی و خوراک های تند عربی چه مجلسی که روشن نمی کرد و با دایره ی خود چه مجلس رقصی که به پا نمی کرد.


چه دختر و پسرهایی که در آن خانه با هم آشنا شدند و به خانه بخت رفتند و یا نرفتند. من نیز تا وقتی که بچه بودم در حیاط عمه، برای خود ول می گشتم تو گویی در جنگلی به تفرج و تحقیق رفته ام و البته با دخترهای همسن خود مانند نوه عمویم مهتاب، بازی و بدو بدو می کردیم. با این حال من از این نوه عمو دل پری داشتم چون دختر فوق العاده لجباز و لوسی به نظرم می آمد. البته بچه بودم و بچه ها هم که خود را مرکز عالم می دانند و به غیر از خود هیچ کس را قبول ندارند.


به هر حال آن روزها و شب ها نیز برای خود عالمی داشت. شوهر عمه هم گاهی شیرین کاری هایی در می آورد تا دل دیگران را شاد کند مثلا حکایت های خنده دار و جوک های جالب. یک بار نیز یادم است سراغ لباس های عمه رفت و  آن ها را پوشید و آرایش غلیظی کرد و به حیاط آمد و بعد از کلی جیغ و داد و فریادهای از سر هیجان اقوام، با آهنگی عربی کلی رقصید.


موقع برگشت به بحرین نیز، موقع پخش سوغاتی ها بود، عمه ماشالله که ما هرگز نفهمیدیم چرا اسمش را ماشالله گذاشته اند، سوغاتی ها را آخر می داد زیرا می ترسید اگر همان ابتدای ورود سوغاتی ها را بدهد دیگر کسی به دیدنش نیاید! پارچه های نقره باف و زرباف و سبز و قرمز و صورتی جیغ و عطرهای عربی و رژهای قرمز و شلوار های لی مردانه و ...


و وقتی بر می گشت تا مدتی فامیل انگار که کسی را گم کرده باشند حیران می ماندند ولی به مرور عادت می کردند و تا سال دیگر به انتظار روزهای خوش دور هم جمع شدن روزگار می گذراندند.




ادامه دارد...