هادی دایی دسته گلم چگونه کشته شد؟

تعطیلات عید شروع شده بود، مامانم موهایش را حنا گذاشته بود و همه در تب و تاب فرا رسیدن عید نوروز بودیم. زنگ در حیاط که زده شد از پشت پرده به آقای سیاه پوشی که مشغول حرف زدن با مامانم بود را دیدم و از همان فاصله تشخیص دادم که پدر زن هادی دایی است. پشت اتومبیلش یکی دو صندوق میوه بود. بعد از چند دقیقه ای مامان در را بست و متفکرانه به داخل آمد.


پرسیدم چه شده؟ مامانم گفت: هادی داییت از دیشب خانه نرفته... همه تا لحظه ای که پدرم از سر کار آمد در فکر بودند و مامانم طبق روال همیشه که می خواست خبری به بابا بدهد اجازه داد که غذا صرف شود و پس از رفع خستگی به بابا موضوع را گفت. پدرم شماره ی خانه پدر زن هادی دایی را گرفت. من از نیمرخ پدر، شاهد تغییر رنگ ناگهانی چهره اش شدم. سرخ و سپس انگار کبود. دلم ریخت. تماس که قطع شد هرچه مامانم پرسید چه شده پدرم طفره رفت و دمی نگذشته بود که به هوای کاری از منزل بیرون رفت. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مامانم نیز به حمام رفت تا حناهای سرش را بشوید ولی واگویه هایش را از پشت پنجره حمام می شنیدم. نگران بود و با خود ناله می کرد.


تا غروب موش و گربه بازی ادامه پیدا کرد و هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت تصادف کرده و بیمارستان است. برادرم چیزی می گفت و از تماس های تلفنی که می شد چیز زیادی دستگیرمان نمی شد. چه خبر بود؟ چه اتفاق شومی افتاده بود که از ترس حال مامانم کسی جرات بر زبان راندنش را نداشت؟ تا این که از طریق زن داداشم من متوجه شدم که هادی دایی کشته شده! ... کشته شده بود! ... دایی من! هادی دایی من! نکند خواب می دیدم؟


تا این که مثل همیشه حسین برادر بزرگم ماموریت یافت تا خبر شوم را به مامانم بگوید. چند لحظه ای با شخصی موهوم تلفنی صحبت کرد و سپس به چشمان منتظر مامانم نگاه کرد و گفت: مثل این که بیمارستان است. مامان گفت: کدام بیمارستان؟ همین حالا برویم دیدنش. باز حسین گفت: نه بیمارستان هم نیست... اصلا معلوم نیست کجاست؟ مامانم گفت: یعنی چی که معلوم نیست... بیمارستان نیست؟ پس کجاست؟ دمی اندیشید و ناگاه با زجه ای جگرخراش فریاد زد: حتما سردخانه است... آره حسین؟ سردخانه است؟...


و دیگر چه بگویم که چه گذشت بر ما؟ چه لحظات سختی. چه ساعات کابوس واری...


هادی دایی گلم از دست رفته بود. کشته شده بود. مگر چه بدی کرده بود؟ اصلا مگر هادی دایی بلد بود بدی کند؟...


ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
دخمل خواهر چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ب.ظ

حالا شما میگین گریه نکن ولی ناخودگاه اشک تو چشمام جمع شد...هیچ وقت اصل ماجرارو اینطور دقیق نخونده بودم...ادامه اشو بگین

اون روزا روزای خوبی نبودن... پر از اشک و غم و افسوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد