علیرضا شهید شد

علیرضا پسر عمو احمد بود. پسری محجوب و متدین که دو سال آخر تحصیلش را در منزل ما گذراند. بقیه خانواده ی عمویم در تهران سکونت داشتند و هر سال تابستان روزهای مدیدی را تحت عنوان مسافرت به مشهد می آمدند و در خانه ما اقامت می گزیدند. البته برای من که کوچک بودم و قرار نبود دست به سیاه و سفید بزنم بد نمی گذشت. علیرضا پس از این که دیپلمش را گرفت راهی تهران شد و بلافاصله به خدمت سربازی رفت. آن موقع ها من سالهای نخست ابتدایی را می گذراندم.


روزی که دختر همسایه، دم خانه آمد تا خبر بدهد زودتر به خانه اشان برویم چون تماس تلفنی از تهران داریم، هرگز به ذهنم خطور نمی کرد شوهر دختر عمویم حامل چه خبر دهشتناک و غم انگیزی باشد.


مامان ابتدا کلی پای تلفن مثل همیشه به تعارف و حال و احوال سخن گفت و ناگهان متوجه چشمان گرد مامان شدم و پس از دقایقی که هی مامان می پرسید: تروخدا بگین چی شده؟ علیرضا چطور شده؟ و... ناگهان شروع کرد به فریاد کشیدن و اشک ریختن و گریه و زاری کردن.



بقیه ی اتفاقات خانه همسایه را ندیدم زیرا به سرعت خود را به خانه رساندم تا اولین کسی باشم که این خبر را به بقیه می رسانم. خواهرم کنج اتاق نشسته بود و نمی دانم مشغول چه کاری بود و تا مرا دید پرسید: کی زنگ زده بود؟ من هم گفتم: فلانی بود و گفت علیرضا مُرده!!! چشمان گرد شده خواهرم را که دیدم متوجه شدم خبر بد و غیر قابل انتظاری را گفته ام... خواهرم که ابتدا باورش نمی شد با شگفتی و تعجب و ناراحتی مرا سین جیم کرد و مامان که آمد علت را جویا شد و ابراز ناراحتی و غصه کرد و اتفاقات بعد از آن را تا جایی که مامان داشت به من می سپرد که نکند وقتی حسین آمد تو چلچلی ات گل کند و چیزی بگویی را یادم نیست.


فقط یادم است که وقتی حسین آمد و مامان را با چشمانی اشک بار و لباس سیاه دید هی از مامان پرس و جو کرد که چه شده و آیا کسی مرده و مامان هم جوابی نمی داد.


حسین رو به من کرد و گفت: چی شده فلانی؟ من هم که داشتم از زبان به کام گرفتن خفه می شدم در برابر سوال حسین احساس وظیفه کردم که دیگر الان وقتش است و با هیجان دهانم را باز کردم و جمله ی دو کلمه ای عین فشنگ که از لوله هفت تیر در می رود بر زبانم جاری شد که: علیرضا مُرده!!! باز هم یک جفت چشم گرد بود که ابتدا به من دوخته شد و گفت: چی؟؟؟ و پس از آن را باز یادم نیست. در کل انگار آن موقع ها خیلی دهن لق بوده ام و حرف در دهانم بند نمی شده.


بعدها فهمیدم که علیرضا شب هنگام در پادگان دچار سرماخوردگی و سردرد شده و آمپولی تاریخ مصرف گذشته با او تزریق کرده اند و او دچار تشنج و سپس مرگ شده است و صبحش که عمویم برای خبر گیری از او به پادگان می رود و از پرستار جویای حال علیرضا می شود پرستار می پرسد: کدام عیرضا؟ همانی که دیشب مُرد؟! ... عموجان یحتمل دیگر چیزی نشنیده و نقش بر زمین شده بوده.


باری تا ماه ها در باورم نمی گنجید که علیرضا را دیگر نخواهم دید و مرتبا به بابا و مامان التماس می کردم که مرا به تهران ببرند تا زیر تختخواب ها و داخل کمدها را بگردم چون مطمئن بودم من می توانم پیدایش کنم!!!




ادامه دارد...

نظرات 7 + ارسال نظر
. پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ

اینکه شما بخشی از خاطراتتون رو یادتون نباشه طبیعیه
چیزی که غیر طبیعیه این به یاد نیاوردن خاطرات خودمه !
یعنی تقریبا هیچی
البته یه چیزایی هست که چون تلخ بوده تو خاطرم مونده اونم خیییییلی گنگ و اندک
یادمه یه بار این موضوع رو با کسی که سر رشته ای در روانشناسی داشت مطرح کردم . گفتند ناخوادگاه انسان خاطراتی رو که دوست نداشته باشه و گاها ناخوشایند باشه رو سعی میکنه به خاطر نیاره و همین طور ادامه میده تا قسمت اعظمی از اون خاطرات رو فراموش میکنه
ولی خودم فکر میکنم قسمت جالب توجه و متفاوتی تو زندگیم وجود نداشته . یا خیلی کم بوده
شاید دلیل اینکه به رمان و خاطرات علاقه زیادی دارم همنیه
البته این علاقه به نوع قلم هم بستگی داره . قلو خوبی دارید
موفق باشید

. پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ق.ظ

اینو یادم رفت بپرسم که این نحوه ی فوت،شهادت محسوب میشه ؟

سوال خوبیه... می گفتن چون در حین انجام خدمت سربازی بوده و مقصر هم کارکنان درمانگاه سربازخونه بودن شهید محسوب میشه هرچند که با اعتراضات پیاپی عموم، گفتن حالا که اینطوره اصلا شهید حسابش نمی کنیم

. پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

عموم شهید حسابشون بکنن یا نه اهمیتی نداره
کسی دیگه باید ببینه که میبینه
یعنی امیدوارم !

آره همین طوره

بهزاد جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ق.ظ

یجوری تیتر زدی که خیال کردم تازه اتفاق افتاده و حالم گرفته شد و بعد که ادامه رو خوندم بدتر شد و بد که با اعتراض پدرش شهید هم حسابش نکردن دیگه واقعا لعنت کردم بر اون کسانی که سبب این مصیبت شدند
تو پاسخ کامنت قبل از این اونجا که نوشتی«هرچند که با اعتراضات پیاپی عموم، گفتن حالا که اینطوره اصلا شهید حسابش نمی کنیم» کامنت گذار فکر کرده منظور از عموم(عمویم) عموم(مردم) هست که به اشتباه یک کامنت دیگه گذاشته و شما هم با توجه به سطر دوم تایید کردین

کلا زندگی یعنی شانس و زنده ماندن یعنی شانس فرار از مرگ
به شانس خیلی باور دارم.چه مرگهایی میبینی که باورش سخته اما با یک شانس بد یا بخت کج جای زندگی و مردگی با هم عوض میشن

آره من خودمم متوجه شدم که دوستمون عمویم رو با عموم مردم اشتباه گرفته ولی عیب نداره


بله زندگی همیشه به اون روالی که ما مد نظرمونه نمی گذره و ماجراهایی درش اتفاق میفته که مسیر زندگی رو ممکنه 180 درجه تغییر بده.

به مسائلی که در طول زندگی برامون اتفاق افتاده اگه طور دیگه ای نگاه کنیم می بینیم که می تونسته زندگیمون به شکل دیگه ای در جریان باشه

ولی تقدیر و سرنوشت هم چیزیه که خیلی نمیشه باهاش جنگید و اگه قرار باشه حادثه ای رخ بده، حتما رخ میده

. جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ب.ظ

به من میخندی ؟!
خب بابا جملتون ایهام داره

اوا؟ خاک به سرم


اشتباه اساسی نبود

اعظم - هرشب تنهایی جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ب.ظ http://azamkhanomi.blogfa.com

سلام
خوبین ؟
عیدتون مبارک
ماشالا کلی آپ کرده بودین
ولی من همه روخوندم
خیلی جالب بودن
مخصوصا عمه بحرینی

مرسی که وقت گذاشتی...

دخمل خواهر شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ب.ظ

این قضیه ی علیرضا همیشه واسم دردناک بوده...
خودتون میدونین به چه علت...

بعد از این که دو سال توی خونمون زندگی می کرد دیگه یکی از اعضای خونواده حساب میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد