عمه بحرینی

عمه ماشالله هر سال از بحرین به ایران می آمد البته غیر از چند سالی که از ترس جنگ نمی آمدند. ما گاهی او را عمه بحرینی صدا می زدیم یعنی عمه ای که در بحرین زندگی می کند!



ماجرای بحرین بودن ایشان هم گفتنیست و قضیه بر می گردد به چشم گیر شدن ایشان توسط شوهر عمه گرامی که برای سفری به مشهد آمده بودند و همان موقع ها ازدواج می کنند و در بحرین مشغول زندگی می شوند. خیلی ها فکر می کنند که عمه جانم بعد از رفتن به بحرین، رستگار شد ولی من به شخصه چنین نظری ندارم.


بله می گفتم که عمه هر وقت به ایران می آمد در خانه ویلایی قدیمی خود در فلکه سراب مقیم می شد و اقوام و فامیل روزی نبود که خانه را به تصرف خویش در نیاورند و عمه هم با شیرینی ها و مسقطی های بحرینی و خوراک های تند عربی چه مجلسی که روشن نمی کرد و با دایره ی خود چه مجلس رقصی که به پا نمی کرد.


چه دختر و پسرهایی که در آن خانه با هم آشنا شدند و به خانه بخت رفتند و یا نرفتند. من نیز تا وقتی که بچه بودم در حیاط عمه، برای خود ول می گشتم تو گویی در جنگلی به تفرج و تحقیق رفته ام و البته با دخترهای همسن خود مانند نوه عمویم مهتاب، بازی و بدو بدو می کردیم. با این حال من از این نوه عمو دل پری داشتم چون دختر فوق العاده لجباز و لوسی به نظرم می آمد. البته بچه بودم و بچه ها هم که خود را مرکز عالم می دانند و به غیر از خود هیچ کس را قبول ندارند.


به هر حال آن روزها و شب ها نیز برای خود عالمی داشت. شوهر عمه هم گاهی شیرین کاری هایی در می آورد تا دل دیگران را شاد کند مثلا حکایت های خنده دار و جوک های جالب. یک بار نیز یادم است سراغ لباس های عمه رفت و  آن ها را پوشید و آرایش غلیظی کرد و به حیاط آمد و بعد از کلی جیغ و داد و فریادهای از سر هیجان اقوام، با آهنگی عربی کلی رقصید.


موقع برگشت به بحرین نیز، موقع پخش سوغاتی ها بود، عمه ماشالله که ما هرگز نفهمیدیم چرا اسمش را ماشالله گذاشته اند، سوغاتی ها را آخر می داد زیرا می ترسید اگر همان ابتدای ورود سوغاتی ها را بدهد دیگر کسی به دیدنش نیاید! پارچه های نقره باف و زرباف و سبز و قرمز و صورتی جیغ و عطرهای عربی و رژهای قرمز و شلوار های لی مردانه و ...


و وقتی بر می گشت تا مدتی فامیل انگار که کسی را گم کرده باشند حیران می ماندند ولی به مرور عادت می کردند و تا سال دیگر به انتظار روزهای خوش دور هم جمع شدن روزگار می گذراندند.




ادامه دارد...

نظرات 4 + ارسال نظر
دخمل خواهر سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ب.ظ

کلا این عمه ماشاءالله و شوهرشون حکایت ها دارن...خصوصا سوغاتی هاشون...واااای

اوا؟ تو هم خبر داری؟

بهزاد چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ق.ظ

تا حالا فکر میکردم ماشالله تنها و تنها عمو باشد نه عمه
یعنی من که هنوز تنهام مرخصی دو هفته ای گرفتم برم مشهد شایت یک ماشالله از گونه عمه اش مسقطی بیار فامیل گردد اما چنان بیمار شدم که همین الان سرم داره میترکه.در واقع آخرهای پاییز با تغییر آب و هوا همیشه این مصیبت به سراغم میآید تا سوزن نزنم خوب نمیشم اما برام سخته سوزن زدن.

دو سه جایی که کامنت گذاشتم ازم آدرس میخواستند اما ندارم چون به شدت بی نظم هستم و درونگرا و نوشتن با نظم و ترتیب برام سخته
شاید یک وبلاگ درست کنم و فقط در مورد گذر از پیلتر کمکی به بعضیها بتونم انجام بدم و چیزهایی درباره اینترنت

از آمپول زدن نترس... یه لحظه است ولی تندرستی که عاید میشه مدت طولانی تری موندگاره

مهسا چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ق.ظ http://khateraaat.blogfa.com

حیاط خونه ی عمه ماشالله رو خوب اومدی حتما با صفا بوده

خیلی... پر از درخت بود و دو طرفش اتاقای قدیمی

. پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ق.ظ

مگه ماشالله اسم مرد نیست ؟!

چرا... ولی نمیدونم چرا اسم عمه مو گذاشته بودن ماشالله

قدیم بوده دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد