عقدکنان خواهرم

خواستگاران رنگارنگ در خانه را می زدند و هر یک با شغلی و طبقه اجتماعی گوی سبقت را از هم ربوده بودند. خواهرم اما هر کدام را با دلیلی رد می کرد و البته گاهی توسط پدرم رد می شدند.


در طول یک هفته دو یا سه روز خواستگار در خانه بود و البته زمانی که خواستگار می آمد همه باید از خانه تار و مار می شدند. فقط مامان می ماند و من که در اتاق می ماندم و خواهرم.


آن قدر آمدند و رفتند تا بالاخره قرعه فال به نام شوهر خواهر فعلی افتاد و به سلامتی خواهرم ازدواج کرد. از این بابت خیلی خوشحال بودم و همیشه از این که شوهر خواهرم به خانه ی ما بیاد و کمی نشاط و سرزندگی و تنوع به زندگی تزریق شود، ذوق می کردم.


مراسم عقدکنان آن ها که در خانه ی خودمان برگزار شد خاطره انگیز بود و من از دیدن و تماشای خواهرم که آن روز بسیار زیبا شده بود سیر نمی شدم.


اقوامی از تهران به خاطر عروسی خواهرم به مشهد آمدند و خودمان اتاق عقد را تزئین کردیم. همراه خواهرم به آرایشگاه رفتم و برای اولین بار از نزدیک شاهد آرایش یک عروس خانم شدم.


فردای آن روز هم در تالار قصر شیرین شادی این اتفاق را جشن گرفتیم و کنار تمام خاطراتم، به زمین خوردن خودم بیشتر در یادم مانده. از درد اشک می ریختم و چشمانم را می مالیدم که ناگاه  چشمم در آینه به خودم افتاد، اندک ریملی که به مژه هایم خورده بود، همراه اشک به گونه هایم سرازیر شده بود و قیافه ی وحشتناک و در عین حال خنده داری پیدا کرده بودم...


فقط خدا رو شکر این وقایع کنار سرویس بهداشتی اتفاق افتاده بود و کسی شاهد این صحنه های خنده دار نبود.


دوران عقد خواهرم شروع شد که البته برای خواهرم دوران چندان شیرینی نبود. زیرا وقتی یک برادر بزرگ تر از خودت داشته باشی که احساس بزرگی و تعصب و غیرت می کند جایی برای عسلی بودن دوران عقد نخواهد ماند....