-
هادی دایی دسته گلم چگونه کشته شد؟ 2
شنبه 15 تیرماه سال 1392 13:51
روزهای آشفته ای بر ما گذشت... از مراسم تدفین و عزاداری تا گریه های غم انگیز مامانم و بقیه ولی به راستی چرا همسرش اشکی نمی ریخت، علیرغم این که ناله سر می داد و به ناگاه از جای بر می خاست و فریاد می کشید: هادی؟ اومدی؟ هادی اومد... یا از این دست حرف ها که مو را بر اندام همه راست می کرد. ولی من اشکی نریختم، مویه نکردم با...
-
هادی دایی دسته گلم چگونه کشته شد؟
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 07:09
تعطیلات عید شروع شده بود، مامانم موهایش را حنا گذاشته بود و همه در تب و تاب فرا رسیدن عید نوروز بودیم. زنگ در حیاط که زده شد از پشت پرده به آقای سیاه پوشی که مشغول حرف زدن با مامانم بود را دیدم و از همان فاصله تشخیص دادم که پدر زن هادی دایی است. پشت اتومبیلش یکی دو صندوق میوه بود. بعد از چند دقیقه ای مامان در را بست و...
-
عقدکنان خواهرم
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 08:14
خواستگاران رنگارنگ در خانه را می زدند و هر یک با شغلی و طبقه اجتماعی گوی سبقت را از هم ربوده بودند. خواهرم اما هر کدام را با دلیلی رد می کرد و البته گاهی توسط پدرم رد می شدند. در طول یک هفته دو یا سه روز خواستگار در خانه بود و البته زمانی که خواستگار می آمد همه باید از خانه تار و مار می شدند. فقط مامان می ماند و من که...
-
هادی دایی
شنبه 20 آبانماه سال 1391 12:17
هادی دایی، خدا رحمتش کنه. کوچک ترین دایی ام بود.چقدر مهربان و دوست داشتنی بود، قدبلند و لاغر، با موهای لخت و چشمای زاغ. چقدر ما دوستش داشتیم او هم خیلی لطف داشت و به خانه ی ما زیاد سر می زد و ساعت های متمادی با بابا مشغول حرف زدن می شد. با تمام سادگی و حرف زدن عامیانه اش، شخصیت خاصی داشت. یادم می آید هر بار که سوار...
-
خانم جان
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 13:00
خانه ی خانم جان برایم همیشه دنیایی از رازها بود خصوصا زیر زمین خانه که مواقع بیکاری معمولا آنجا بودم و سر صندوق قدیمی خانم جان می رفتم و آلبوم های قدیمی تا تکه پارچه های قشنگ و گلوله های رنگارنگ کاموا ساعت ها مرا به خود مشغول می کرد. حیاط خانه ی خانم جان هم برایم جذاب بود و بعد از ظهرها که خانم جانم زیر باد خنک پنکه...
-
برنامه عید نوروز
شنبه 6 آبانماه سال 1391 15:09
برنامه هر سال عید نوروز همین بود. برنامه عید دیدنی را می گویم. دایی بزرگم و پسر خاله ی مامانم دم دمای عید که می شد به همه ی فامیل خبر می دادند که امسال نیز چون سال های گذشته می خواهیم برنامه ی عید دیدنی را در فلان سالن کارخانه که البته هنوز راه اندازی نشده برگزار کنیم. اکثر فامیل موافقت می کردند و هر خانواده بر مبنای...
-
علیرضا شهید شد
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 00:22
علیرضا پسر عمو احمد بود. پسری محجوب و متدین که دو سال آخر تحصیلش را در منزل ما گذراند. بقیه خانواده ی عمویم در تهران سکونت داشتند و هر سال تابستان روزهای مدیدی را تحت عنوان مسافرت به مشهد می آمدند و در خانه ما اقامت می گزیدند. البته برای من که کوچک بودم و قرار نبود دست به سیاه و سفید بزنم بد نمی گذشت. علیرضا پس از این...
-
عمه بحرینی
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 11:02
عمه ماشالله هر سال از بحرین به ایران می آمد البته غیر از چند سالی که از ترس جنگ نمی آمدند. ما گاهی او را عمه بحرینی صدا می زدیم یعنی عمه ای که در بحرین زندگی می کند! ماجرای بحرین بودن ایشان هم گفتنیست و قضیه بر می گردد به چشم گیر شدن ایشان توسط شوهر عمه گرامی که برای سفری به مشهد آمده بودند و همان موقع ها ازدواج می...
-
مدرسه فرخی سیستانی
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 12:38
از شلخته بازی های کلاس اولم هیچ نگویم بهتر است که البته لازمه و همراه اکثر دانش آموزان کلاس اول است. همیشه موقع برگشت به خانه در کیفم باز و وسایلم بی سر و سامان بود و روسریم را باید از زیر پای بقیه بچه ها بیرون می کشیدم و به سر می کردم! از معلم کلاس دومم راضی نبودم خانم صفایی نامی بود که اخلاق خوشی نداشت و علیرغم این...
-
جوجه، برنج
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 12:06
پدر بزرگم با این که خیلی مهربان بود ولی جذبه و جبروت خاص خود را داشت. من او را با عینک قاب مشکی ذره بینی و کلاه خاکستری رنگی به خاطر می آورم که هر از گاهی برایم تاپ تاپ خمیر را به ترکی می خواند یا شاید هم شعری شبیه تاپ تاپ خمیر بود. حصیرنِها حصیرنه، یکی دولوده میسیرنه، گالا گابیسینده ایت یاتوب، گارگا ایستیسن یا...
-
قبل از مدرسه
شنبه 29 مهرماه سال 1391 13:15
انگار برای اولین بار بود که به دنیا می آمدم، درست نمی دانم فقط آن طور که بعدها فهمیدم و از شناسنامه ام خواندم متولد 30 تیر ماه 1353 پا به عرصه وجود نهادم و چهارمین فرزند زنده مانده از پنج زایمان مادرم بودم.البته بعد از من نیز دو پسر در خانه متولد شدند که هر دو ناخواسته بوده اند ولی خدارا شکر مرا می خواسته اند هرچند که...
-
تلخ و شیرین
جمعه 28 مهرماه سال 1391 16:06
روزهایی که گذشت گاه تلخ بودند و گاه شیرین و من انگار آن ها را خواب دیده ام...