هادی دایی، خدا رحمتش کنه. کوچک ترین دایی ام بود.چقدر مهربان و دوست داشتنی بود، قدبلند و لاغر، با موهای لخت و چشمای زاغ. چقدر ما دوستش داشتیم
او هم خیلی لطف داشت و به خانه ی ما زیاد سر می زد و ساعت های متمادی با بابا مشغول حرف زدن می شد.
با تمام سادگی و حرف زدن عامیانه اش، شخصیت خاصی داشت. یادم می آید هر بار که سوار ماشین پیکانش می شدیم و هی می گفتیم تند برو هادی دایی، تند برو! او به حرف ما گوش می کرد و ذوق و شوق کودکانه ی ما او را شاد می کرد.
هر بار که هر کدام از ما را می دید سکه ای یک تومانی یا دو تومانی کف دستمان می گذاشت و می گفت هرچی دوست داری بخر!
از مراسم و تالار عروسیش صحنه های مبهمی به یاد دارم. از لحظه ی عروس برون که وقتی وارد اتاقی شدم که عروس خانم آنجا بود، ده ها خانم چادر مشکی به سر را دیدم و همان جا فهمیدم که یافتن مامانم امریست محال.
با تمام قلب پاکش انگار دنیا با او سر سازگاری نداشت، چون در سن 36 سالگی، توسط دوست نزدیکش و همکاری همسرش کشته شد و داغی بزرگ بر دل همه ی ما گذاشت.
روزی که این اتفاق افتاد، جزو بدترین روزهای زندگیم بود...
خدابیامرزتشون...چقدر حیف شدن
آره خیلی دوستش داشتم
سلام.مرسی که خبرم کردی
خدا بیامورزتشون