خانم جان

خانه ی خانم جان برایم همیشه دنیایی از رازها بود خصوصا زیر زمین خانه که مواقع بیکاری معمولا آنجا بودم و سر صندوق قدیمی خانم جان می رفتم و  آلبوم های قدیمی تا تکه پارچه های قشنگ و گلوله های رنگارنگ کاموا ساعت ها مرا به خود مشغول می کرد.


حیاط خانه ی خانم جان هم برایم جذاب بود و بعد از ظهرها که خانم جانم زیر باد خنک پنکه چرت می زد من کنار باغچه لوبیا می کاشتم و با مورچه ها بازی می کردم، لب حوض می نشستم و حرکت ماهی های قرمز را دنبال می کردم، گل می چیدم و با گربه های لب دیوار حرف می زدم یا توی بهار خواب بزرگ و فرش شده بالش می گذاشتم و ساعت ها به بازی ابرها نگاه می کردم و برای خودم تصاویری را میان ابرها مجسم می کردم و داستان می ساختم.


تا وقتی آقا جانم زنده بود باغچه ها و حوض صفای دیگری داشت و تابستان ها نوه ها توی حوض آب تنی می کردند و از میوه های رنگارنگ درختان دلی از عزا در می آوردند.


خانه ی خانم جان ساختی قدیمی داشت و همین قدیمی بودنش باصفایش کرده بود. دو اتاق و یک راهروی باریک که حکم آشپزخانه را داشت. جلوی اینها ایوانی بود و بعد راه پله ها، حیاط و زیر زمین هم با چند پله از سطح زمین جدا می شد.


خانم جان پس از فوت آقاجانم از تنهایی می ترسید و اصلا دوست نداشت تنها بماند و همیشه یکی از نوه هارا در خانه ی خود نگه می داشت و اغلب هم بچه های مامان من بودند که داوطلب ماندن می شدند. یادم است که یک بار 23 روز رنگ خانه ی خودمان را ندیدم و چقدر دلتنگ شده بودم.


البته من در طول تابستان آنجا می ماندم و در هنگام سال تحصیلی حسین یا ایرج که بزرگ تر بودند می مانند و همزمان به مدرسه ی خودشان هم می رفتند.


از همسایه های خانم جان هم  محترم خانم را به یاد دارم که زن بزن بهادری بود ولی مهربان بود و بعد از هر دعوای مفصلی که با همسایه ها می کرد قلیانش را چاق می کرد و خبرشان می کرد تا با هم چای بنوشند و قلیان بکشند و کله پاچه مردم را بار بگذارند.


از بین مغازه دارها هم بقالی محمود و آقا ولی که خیلی پیر بود را به یاد دارم.


همیشه از خانم جان یک تومن می گرفتم و از محمود آلاسکا می خریدم و چقدر کیف می کردم ولی معمولا خانم جان به هوای این که فقط یک گاز از آلاسکایم بزنم نصفش را می خورد...


از مهمانی های خانم جان هم هرچه بگویم کم است... روضه های ماهانه، پاگشای دختر پسرهای تازه ازدواج کرده فامیل و دوره های فامیلی


عجب روزهایی بودند...



ادامه دارد...




نظرات 2 + ارسال نظر
دخمل خواهر جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ب.ظ

چقدر دلم میخواست عمرم کفاف میدادو خانوم جانو میدیدم..ادم دیدنه بعضی کسا واسش میشه ارزو...
چرا اپ نمیکنین؟

منم خیلی دلم واسه خانم جانم تنگ شده

آپ می کنم

بهزاذ دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 ق.ظ

درود
این ویندوز من در هم ریخت و دیگه بالا نیومد و مجبور شدم ویندوز رو عوض کنم و بود و نبود کامپیوترم از کف رفت.آدرس اینجا هم به همینگونه! خوشبختانه این جمله «علیرضا شهید شد» رو در یاد داشتم و با جستجوی در گوگل زود و در همون صفحه نخست آدرس رو پیدا کردم.واقعا چه ضد حالیه که ویندوز دیگه بالا نیاد و همه اطلاعات و نرم افزارها رو از دست بدی
من تا خانم جان میشنوم یا میبینم فکر میکنم گیلکی ها ریاد اینجوری بکار ببرند آیا درسته؟

سلام مرسی که بلاگ منو دنبال می کنی

امیدوارم دیگه ویندوزت در هم نریزه چون می دونم که واقعا سخته تا دوباره پی سی به حالت اولش برگرده

در مورد خانم جان من اطلاعی ندارم که گیلکی ها هم این نام رو به کار می برن یا نه

چیزی که در موردش مطمئنم اینه که اسم مادربزرگم خانم بوده و یک جان آخرش اضافه کردن

بازم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد