قبل از مدرسه


انگار برای اولین بار بود که به دنیا می آمدم، درست نمی دانم فقط آن طور که بعدها فهمیدم و از شناسنامه ام خواندم متولد 30 تیر ماه 1353 پا به عرصه وجود نهادم و چهارمین فرزند زنده مانده از پنج زایمان مادرم بودم.البته بعد از من نیز دو پسر در خانه متولد شدند که هر دو ناخواسته بوده اند ولی خدارا شکر مرا می خواسته اند هرچند که برای بی خواهر نماندن خواهرم مرا به دنیا آورده اند.

مادر بزرگم اولدوز نام داشت ولی هر وقت اسمش را می پرسیدم می گفت: ستاره یعنی همان اولدوز به زبان فارسی...



خاطرات محوی از دوران دو الی سه سالگی ام به یاد دارم. شاید مثل خوابی در نیمه ی یک شب.


تور سبز رنگی را به یاد دارم که مادرم روی صورتم می انداخت تا از گزند پشه و آزار مگس در امان باشم. روی پاهای مادرم می خوابیدم و مادرم مرا تکان می داد و وجود آن تور سبزرنگ علامتی بود بر این که باید بخوابم.


کالسکه ام را فراموش نمی کنم که تا سالها روی پشت بام توالت در حیاط بود و من همیشه با حسرت به آن نگاه می کردم و التماس می کردم که بیارندش پایین ولی کسی به خواسته ام اهمیتی نمی داد.


ولی به خوبی به یاد دارم که یک بار برادر بزرگترم مرا در کالسکه نشانده بود و در کوچه می گرداند آن موقع محل ما بیابانی بیش نبود و بعد از خانه ی ما هیچ ساختمان دیگری در کوچه دیده نمی شد و کوچه ها همه خاکی بودند. برادرم سایه بان کالسکه ام را روی سرم کشیده بود تا آفتاب چشمانم را اذیت نکند... از دور پسری را دیدم که شلنگ تخته زنان به سویمان می آمد و به ما که رسید پس از رد و بدل کردن کلامی با برادرم ناگهان سایه بان کالسکه ام را عقب زد. اشعه مستقیم خورشید چشمانم را آزرد. البته درد من این نبود، آن چه که باعث آزردگی روح من شد این بود که چطور یک غریبه به خود اجازه می دهد دست به سایه بان کالسکه ی من بزند و مرا اذیت کند؟ اشک در چشمانم حلقه زد و گریه سر دادم و برای همیشه از آن پسر که تا سالها در همان محل زندگی می کرد متنفر شدم.


یک بار نیز برادر بزرگم حسین، در یک بعد از ظهر داغ تابستانی مرا به باغ توتی در نزدیکی خانه برد تا برایم توت بچیند. اهالی خانه در خواب و ما در باغ... و من شادمان از توت های شیرینی که خواهم خورد.


ناگاه برادرم که روی درخت تنومندی مشغول چیدن توت بود مانند یک بالش سنگین از میان شاخته ها بر زمین افتاد...


پسر همسایه دوچرخه حسین را پیش می راند و حسین در حالی که از بینی اش خون به راه افتاده بود و می گریست دست راستش را با دست دیگری گرفته بود و من که جلوجلو پیش می رفتم هر چند گاهی بر می گشتم و حسین را می نگریستم و پسر همسایه با تحکم می گفت: اِه، چرا وایمیستی نگاه می کنی؟ برو دیگه... 


بقیه خاطراتم آن قدر مبهم است که تقریبا می توانم از نوشتن آن ها صرفنظر کنم. البته هرگز از لوس بازی ها و اذیت های برادر کوچک ترم که فقط پس از ده ماه از تولد من به دنیا آمده بود در امان نبودم. نه این که من مظلوم بوده باشم و توسری خور ولی هر چه بود او پسر بودو آن موقع هنوز ته تغاری محسوب می شد و برای همین نازش بیشتر خریدار داشت.


من و او و ایرج برادر بزرگترم تا سالها در میان خاک و خول کوچه ها بزرگ شدیم عین سگ پا سوخته از ساعت هفت و هشت صبح در کوچه ها می دویدیم و با بچه های همسایه بازی می کردیم


همسایه ای داشتیم که ده تا دختر داشتند و من در آن واحد با سه تا آنهای دوست بودم چون تقریبا در یک رده سنی قرار داشتیم. خانواده آن ها عشق فیلم هندی بودند و برای هر شبشان یک فیلم هندی جور می کردند و کاسه ای تخمه.


تا به سن مدرسه برسم خون دل ها خوردم از دست برادرانم ولی از کوچه رفتن و دوچرخه سواری لذت های کودکانه خود را بردم...



ادامه دارد...



تلخ و شیرین


 

روزهایی که گذشت


گاه تلخ بودند و

گاه شیرین


و من انگار

آن ها را خواب دیده ام...